و من حدیثی نانوشته ، مبهم، | هفته دوم آذر ۱۴۰۴

دیدن کراش

میشه انقد یکیو دوست داشت که به خاطرش بغض کرد.. یه چیزی تو مایه های گریه از سر ذوقه ..

من هنوز وقتی به کراش بچگیام فکر میکنم یه همچین حسی رو تجربه میکنم !

یه بغض .. یه حسرت عمیق

شاید اگه بهش میرسیدم این حس ها از بین میرفت ، چون با خود واقعی ش آشنا میشدم ، که ممکن بود مثل شاهین اذیتم کنه که ممکن بود خودشو از چشمم بندازه ...

من این حس نرسیدن رو دوست دارم ، حداقل یه چهره ایده آل ازش تو ذهنمه .

حالا چرا یهو این حال و هوا اومد سراغم

چون لعنت به فضای مجازی که یهو بازش میکنی و فرد موردنظر رو با دوس دخترش تو پارتی میبینی ..

به نظرم قدیما که فضای مجازی نبود فراموش کردن هم راحت تر بود چون حداقل ریخت همو نمیدیدن .

امروز داشتم به ملیکا ؛ همکار قشنگ محل کارم میگفتم من انسان قانعی ام ؛ من زندگی ایده آلم اینه که مثلا ملکی مغازه ای چیزی داشتم هر ماه یه مبلغ اجاره میگرفتم و خودم بیکار بودم به زندگیم می رسیدم ، به همین راحتی .

کار کردن خیلی کار مزخرفیه .

عکس

یه وقتایی ناراحت میشم از اینکه چرا یه روزایی خیلی احساس خوشگلی کردم ولی عکس از خودم نگرفتم ؟؟🫤

کلا جدیدا از خودم عکس نمیگیرم

شاید داستان کوتاه برگرفته از واقعیت

وارد یک مطب فسقلی در طبقه پنجم یک برج قدیمی شدم و به این فکر کردم که دکتر قرار است بعد از دیدن جواب آزمایشات و سونوگرافی چه بگوید ..

منشی محجبه سن بالایی با مهربانی برایم تکمیل پرونده کرد و من خودم را بین چند خانوم که به فاصله خیلی کم خودشان را آنجا چپانده بودن چپاندم ...

خانومی که رو به رویم نشسته بود با یک چهره آرام و خسته، با روسری مشکی و کاپشن بادی سرمه ای رنگش از درد شدیدی که از صبح داشت حرف میزد .. و اینکه از صبح از این بیمارستان به آن بیمارستان برای انجام عکس و آزمایشاتش رفته و بالاخره برای نشان دادن پیش دکتر آمده

آن طرف تر

خانوم دیگری با روحیه خیلی شاد ، از آن هایی که بی دلیل شاد هستن ، چهره کارگر گونه ای دارند اما ناخن های کاشت بلندشان حس بدی القا میکند و از طرز صحبتش معلوم بود از قشر کم سواد جامعه هستن بی دلیل و تنها برای برقراری ارتباط گفت به دخترم گفتم برنج خیس کن اما نمیکنه که .. هیچ کاری نمیکنه خودم باید برم درست کنم ..

دختر کناری ش با موهای فر قهوه ای پریشانش و چهره بیش از حد سفیدش که جدی به نظر میرسید گفت داداش منم پونزده سالشه و همینطوریه هیچ کاری نمیکنه .

منشی از بالای عینکش نگاهی بهش کرد و گفت : باید بهش مسئولیت بدی دیگه ، وگرنه مسئولیت پذیر نمیشه

دختر مو فرفری: من مامانم 5 سال پیش فوت شد، اونموقع نه سالش بود من نوزده سالم با بابام دیگه همه کارا رو میکردیم

مشی: چرا مامانت فوت شد؟

-سکته مغزی کرد ، هیچی ش نبودا نه مریضی نه چیزی رفت بیمارستان دیگه برنگشت

-بابات ازدواج نکرد؟

-چرا . یکسال بعدش با دخترعموش ازدواج کرد ولی با اینکه شرایط زندگی ما رو میدونست بعد از ازدواج گفت که خونه بچه هاتو باید جدا کنی .. من میدونستما بهش گفتم تو یه دختری میخوای زندگی تو خودتو بسازی زندگی قشنگی میخوای زندگی مااونجوری نیست ، بابامم گفت نمیتونم بچه هامو ول کنم دیگه جدا شدن..

من حس کردم موذب شده و در دلم منشی رو سرزنش کردم ..

خانوم با روحیه شاد برای عوض کردن جو با خنده گفت ولی من که شوهرم مرد انقددد خوشحال بودیم دخترم حلوا پخش میکرد و میخندید خرما پخش میکرد دو تا خودش مینداخت بالا خنده ش میگرفت اصلا نمیتونستیم گریه کنیم... و از ته دلش خندید

من هم با خنده های او خندیدم

منشی بلافاصله گفت وااا برای چی ؟؟؟

-آخه معتاد بود انقد مارو کتک میززززد کراک میکشید یه بار با چاقو زد صورت دخترمو از اینجا تا اینجا جر داد شانس اوردم بچه م کور نشد بمونه رو دستم

منو انقدددد میزد ، آستینهای هودی اش را بالا زد و گفت: نگاه کنین این همش جای زخماییه که با چاقو به دستم زده ...دوستام هی میگن بیا تتو بزن من خوشم نمیاد

منشی: نه تتو خوب نیست نکن اینکارو ..

سکوتی چند ثانیه ای فضا را گرفت

منشی:

ولی شوهر من خییییییییییییییییییییییلی خوبه ... :/

میگف که

آخر روز،

مردم حرف ها یا کارهای شما را به یاد نمی آورند

بلکه احساسی که به آن ها داده اید به یاد می آورند ..