شبی با نیما
داداش کوچیک داشتن حس خیلی خوبی داره ، مخصوصا وقتی تو سن بلوغ باشه ، قد و هیکلش دو برابر تو شده باشه ، هی حساسیت های الکی این دوران رو داشته باشه ، مثلا خیلی خجالت بکشه ، خیلی زودرنج و پرخاشگر باشه.. نیما الان تو این وضعیته و منو خیلی یاد دوران بلوغ خودم میندازه ، ولی خیلی پسر بامزه ایه و برعکس من خیییلی بیخیاله ، این دو هفته که مامان و بابا نبودن خیلی پیشمون موند و واقعا باهاش بهم خوش میگذشت، یه وقتایی یه چیزایی رو بهم یاد آور میشد مثلا میگف چرا انقد استرس داری، چرا انقد عجله میکنی.. راست میگف من کلا آدم استرسی هستم و یه وقتایی میبینم چقدر الکی زندگیم رو دور تند و بدو بدو داره پیش میره .. بعد جالبه این جور موقع ها که خودم استرس دارم زمان هم برام خیلی تند میگذره ..
دیشب وقتی ساعت نه و نیم شب از دست خواهر بزرگه فرار کردیم با هم کلی قدم زدیم ، شیر کاکائو بزرگ و داغ با کیک خوردیم ، گفتیم و خندیدیم و خلاصه شب خاطره برانگیزی رو برای خودمون ساختیم ..
دوس دارم دیشب همیشه توو ذهنم بمونه ..