و من حدیثی نانوشته ، مبهم، | هفته سوم مهر ۱۴۰۴

بچگی

دیروز سر کوچه وقتی داشتم میرفتم کلاس موسیقی یکی از همکارای محل کار قبل ترم رو دیدم ، یعنی این قبلیه نه قبلی ترش ، جایی که تقریباسه سال پیش کار می کردم ، باید بگم تو این سه سال خیلی تغییر کرده بود خیلی داغون و پیر شده بود طوری که واقعا نتونستم تو دلم نگه دارم و گفتم چقدددددد عوض شدی ... اونم گفت ولی تو نه عوض نشدی ، فکر کنم روش نشد بگه بهتر هم شدی :)) اینجانب با این حرف ها به خودش حس خوب می دهد !

ایشون تو این مدت بابا شده بود من اینو میدونستم چون هنوزم که هنوزه تو کانال اطلاع رسانی اونجا عضوم و مجله ماهیانه شون رو میخونم و از همون طریق همون موقع فهمیدم که باباا شده ولی خب چون خودش بهم نگفت منم ب روش نیوردم اما واقعا شبیه باباها شده بود .به این فکر کردم که چقدر بچه می تونه رو قیافه پدر و مادر تاثیر بذاره و چقدر دلم نمیخواد که مادر بشم .

وقتی به دوران زندگی خودم فکر میکنم به این نتیجه می رسم که من واقعا نه از نظر ظاهر نه از نظر عقلی دلم نمیخواسته زود بزرگ بشم ، مثلا یادمه وقتی سوم راهنمایی بودم اکثر دوستام دیگه کاملا برجستگی های بدنشون نمایان بود مانتو میپوشیدن و حتی دوست پسر هم پیدا کرده بودن اما فقط باید میبودین و من رو میدیدین هم قیافه م هم تیپم شبیه بچه های پنجم ابتدایی بودهیشکی باورش نمیشد من هم سن اینام ، من حتی خیلی دیر پریود شدم ! چند وقت پیش یه فیلم خارجی دیدم که دختره خیلی منتظر بود که پریود بشه و در واقع پا به بزرگسالی بذاره و یکی یکی دوستاش میشدن اما این نه و یاد خودم افتادم ، البته من اصلا دلم نمیخواست یعنی خودم هم علاقه چندانی به بزرگسالی نداشتم ، من تا مدت های مدیدی حتی تا دوران دبیرستان که همه دختر ها در تلاش بودن خودشون رو بزک کنند و مخ پسرهای محل رو بزنن تو کوچه مشغول اسکیت بازی بودم !!

من در دانشگاه پروسه سکس رو شیناختم :))))))

من خیلی از فوش های کش دار رو مث منم دی وس یا ک س ک ش رو تا چند سال پیش حتی به زبون هم نیورده بودم !!

وای برای هر کسی تعریف کنم مطمئنم باور نمیکنه اما من واقعا در همین حد پاک و منزه بودم ، اونموقع توانایی این رو داشتم که به مقام پیامبری برسم :)))

اینا رو نوشتم که چی بگم ؟ آهان بحث بچه دار شدن بود ... خب همه این ها رو گفتم تا بگم الان هم واقعا در خودم نمیبینم که مادر شم ، یعنی همش فکرمیکنم بچه ام حالا سن خر شرک رو دارم ..

اما

جدیدن یه وقت هایی به بچه داشتن فکر میکنم به اینکه مثلا یه دختر سه چهار ساله باهوش دارم که باهام داره ساز میزنه ، زبان بهش یاد دادم، مودب و خوش سر زبون و کمی مغروره اسمشم نفس .. خب در واقع این فقط یک رویاس و در واقعیت اگر نفرین های مادرم برآورده بشه و یکی مث خودم نصیبم بشه زندگی م به یه کابوس طولانی تبدیل میشه .

شاهین میخواد بیاد شرکت سفته هامو امضا کنه و نمیدونم چرا صورتم داره جوش میزنه !

نسخ

بدجوری نسخ سیگارم //

اینجا یه تراس مشتی داره خوراک سیگار ولی حیف که وجه م خراااااااب میشه ... :/

کلید اسرار!

اوایل روزهای شهریور ماه بود و حال من خراب تر از همیشه ،

دلگیر از روزهایی که باید با یک مشت آدم دو رو ، بی اخلاق فاسد سر کنم و غمگین از اینکه چقدر خسته ام ، چقدر کم ساز می زنم چقدر این روزها رو نمیخواهم ...

یک شب خواب دیدم برگشتم به مدرسه دوره دبستانم مدرسه معاد ، دارم به عنوان یک معلم با یک خانم مهجبه مهربان صحبت میکنم و از قضا ایشان از من خیلی خوشش آمده و میگوید از فردا شروع به کار کنید و من ناباورانه خوشحالم از اینکه این موقعیت شغلی را بدست آوردم و همه چیز خیلی ایده آل است و قرار نیست از فردا به آن مکان سمی برگردم .

صبح که از خواب بیدار شدم خیلی غمگین شدم که چرا همه این چیزا فقط یک رویا بود...

همان روز نزدیک ظهر با من تماس گرفتن و من را به مصاحبه کاری دعوت کردن وقتی به اینجا آمدم و فرد مصاحبه گر که الان مدیرم هست را دیدم واقعا شوک شدم ، چهره ش شبیه خوابم نبود اما همان طور مهجبه بود و مهربان از همه برگریزان تر اینکه فامیلی ش معادی بود!

همه این نشانه ها کافی بود که قبول کنم بیایم اینجا و به این فکر کنم که خدا این را می خواهد .

خدا رو شکر که تا به الان همه چیز خیلی خوب است و روحیه ام رو به بهبود است .

عجیب نبود؟

تئاتر

احتمالا این هفته برای اولین بار در زندگانی ام برم تئاتر !

ذووووووق مرررررررگ میشویم

راجع به همایش

پنج شمبه رفتم همایش شمس و مولانا ، مراسم جالبی بود و بهترین قسمتش اجرای استادم با آقای تاج بود ، ولی خیلی طولانی شد و باسنم صاف و مسطح شد یعنی قرار بود نهایتا نه و نیم تموم شه اما ده دقیقه به یازده ما از سالن اومدیم بیرون

شب جالبی بود . حال و هوام داره بهتر میشه ، دیروز غروب هم رفتیم تولد بیست سالگی کافه داداش احسان و بعدش با احسان و مهناز رفتیم شام خوردیم ، امروز کمی خواب الو و خسته م ولی روحیه م خوبه .

دخترای اینجا، دخترای خوبی به نظر می رسند اما من همچنان با هیچ کدومشون خیلی ارتباط برقرار نمی کنم .. فکر میکنم یه کم زمان میبره دوست دارم کامل بشناسمشون بعد کمی صمیمی تر شم

خدا رو شکر میکنم از هر زمان بیشتر ، به خاطر اینکه همیشه و همه جا کنارمه و حواسش بهم هست

خدایا شکرت

همایش امروز

دیروز به همراه فاطی و مریم و ناهید رفتیم نیایش مال ، دور زدیم خرید کردیم خوراکی خوردیم خندیدیم تو ماشین رقصیدیم سیگار کشیدم ! و ساعت ده و نیم برگشتم خونه .

خیلی حال و هوام عوض شد و خیلی بهم خوش گذشت ، اینکه دوباره خوش گذرونی ها برگشته خیلی خوبه

امروزم قراره با یکی از دوستای خیلی قدیمی م که از جلسه شعر می شناختم و خیلی اهل ادبیات و موسیقی سنتیه و ماشین هم داره بریم کنسرت .

چون دیشب دیر خوابیدم امروز خیلی خواب آلوام اما چون مدیرم پنج شمبه ها شرکت نمیاد منم کار چندانی ندارم و یه سری کار عقب افتاده م رو به روز کردم ، ساعت دوازده هم میرم خونه و کارامو میکنم تا برم کنسرت . امیدوارم مراسم خوبی باشه و به دوست منم خوش بگذره .

خدایا به امید تو

پ.ن: کاش به عسگری جان می گفتم که باهام میومد .. دلم براش تنگ شده :(

افسردگی

حس می کنم دارم افسردگی می گیرم .. امیدوارم این فقط یه دوره باشه و بگذره

امیدوارم زخم هایی که رو تن م نشسته کم کم خوب بشه

خیلی ناامیدتر و خسته تر و غمگین تر از همیشه ام

نمیدونم باید چه غلطی کنم

حس تنهایی بدی دارم ...

خب یه آیتم دیگه تو زندگی تخمی م باز شد : خوردن قرص آرامبخش!

واقعا در توانم نیست

نمیتونم‌اون‌حدیث سابق شم