و من حدیثی نانوشته ، مبهم، | هفته دوم مهر ۱۴۰۴

بلیط بی صاحب !

امروز می خوام بعد از کار یه سر برم خونه مامانم

فردا بعد از کار میخوام بعد از مدت ها برم یه جلسه شعر ، مهرشهر

پس فردا می خوام با فاطی و مریم بعد از سرکار برم نیایش مال

پس اون فرداش یعنی پنج شنبه، دو تا بلیط گرفتم با عنوان همایش بزرگ شمس و مولانا ، تو یکی از سالن های سمت ورزشگاه آزادیه ، شاهین اعلام کرده که نمیاد و من نمیدونم قراره با کی برم ..

اون کسی که باهام میاد باید هم علاقه مند به مولانا باشه ، خوش ذوق باشه ، با حوصله باشه ، سیگار بکشه به موسیقی سنتی علاقه داشته باشه، چون استادمم تو این همایش اجرا داره و اینکه ماشین هم داشته باشه و منو ببره تا خونه ...... کی همه این آیتم ها رو داره؟؟ .

ببینیم این بلیط قسمت کی می شه //

آرامش برمیگردد

این شرکتی که الان سیزده روزه دارم توش کار می کنم برام مثل یه خونه می مونه ، یه گوشه بهم یه لپتاپ دادن و یه سری کارایی که قبلا تو منابع انسانی انجام میدادم رو دارم انجام میدم ، ناهاری که سرو میشه یه خانومی تو خونه درست میکنه و دستپختش هم خدایی خوبه ..

فعلا با کسی خیلی دوست نشدم ، اوایل کارم که درگیر مشکلات شخصی م بودم و مثل برج زهرمار فقط میومدم و می رفتم ، بعدش یه کم مریض احوال شدم و الان که حال روحی م بهتره در حد چند جمله با چند نفرشون حرف زدم ، ولی در کل خیلی کسی به کسی کاری نداره و محیط آروم و بی دردسری داره

امروز مدیرشرکت رو دیدم و یه گپی با هم زدیم ، دو سال از من بزرگ تره و خیلی حس خوبی بهش پیدا کردم ، بهش پیشنهاد دادم در کنار تجربه شغلی که کسب کرده ، درس و زبانش رو هم تقویت کنه و از جنبه های دیگه هم خودش رو رشد بده .

خیلی بیبی فیس بود و من داشتم فکر میکردم دهه هفتادی ها اکثرن بیبی فیسن ، شصتی ها که دیگه پیر شدن هشتادی ها هم خیلی گنده اند ولی این دهه هفتادی های طفلک رو انگار بهشون تافت زدی ... آروم و سر به زیر یه گوشه دارن به زیست خودشون ادامه میدن .

این مدیرشرکت بهم گفت سرپرست منابع انسانی ، همون خانومی که من باهاش کار می کنم خیلی ازتون راضیه ، منم گفتم خب من از سال 94 95 مشغول به کار شدم و قطعا تو این سال ها تجربیاتی کسب کردم .

در کل با اینکه اینجا حقوقم پایینتره ولی آرامشش برام الویت بالاتری داره وحداقلش اینه که با چند نفر آدم با وجدان دارم کار می کنم .

خدایا بقیه مسیر را برایم هموار بگردان . آمین .

Home

آه ه .. چقدررررر خونه ، استراحت ، رسیدن ب کارهای شخصی خووووووووبه ...

خدایا ممنون که منو از اون جهنم نجات دادییییی ..

بعد از هر سختی ، آسانی ست ..

دلگرمی دوباره

میتونم بگم

تقریبا روزای پر از ناراحتی داره تموم میشه و حدیث آروم و مهربون داره ب زندگی برمیگرده ..

نمیدونم .. شاید من خیلی دارم سخت میگیرم ، شاید خیلی دارم همه چیو جدی میگیرم ، نمیدونم چرا هر چقدر تلاش میکنم آدم بی خیال تری باشم نتیجه عکس میده و من‌همچنان حساس تر و جدی تر دارم ادامه میدم و این باعث میشه خیلی خیلی اذیت بشم .

راجع ب موضوعی که یک هفته اذیتم کرد باید بگم تقصیر دوتامون بود ، من از نظر روحی خیلی خسته بودم خیلی زیاد ، و شاهین باز هم بجای دلداری دادن و همدلی کردن ، نسبت بهم گارد گرفت و من کاسه صبرم لبریز شدو دعوا شد !

خودم رو مقصر میدونم چون باید خودم رو کنترل میکردم

اونم مقصر میدونم که میدونست با اون حرف و رفتار من عصبانی میشم و باز هم اینکار رو کرد.

اینکه آدما از نقطه ضعف هم با خبر باشند و اینجوری دست روش بذارن خیلی غیر انسانی و نامردیه.

خلاصه که خیلی ازش بدم اومده بود ، طوری که داشتم فکر میکردم دیگه دوسش ندارم و زندگی مون ب بن بست رسیده .

اما دیروز باز یه جرقه هایی از عشق و محبت بینمون زده شد ، دیدم نه ، من این آدم رو همچنان دوست دارم و همچنان دلم میخواد باهاش باشم . از دیروز یه کم صلح برقرار شده و من ب زندگیم دوباره دارم دلگرم میشم .

یه کم اوضاع روحی م بهم ریخته س ولی دارم دوباره خودمو جم و جور میکنم

این شغل جدیدم خوبه، ب خونه نزدیکه ، کسی بهم کاری نداره، راحت و بدون استرس دارم کارم رو انجام میدم

تایم بعد از کار رو میتونم ب کارای دیگه م برسم

میخوام مصرف سیگارمو کم کنم

از ماه بعد باشگاه رو شروع میکنم ، الان پول ندارم ،

کتاب خوندن و ساز زدن رو از سر میگیرم

ب زندگیم سرو سامون میدم و دوباره ب همون حدیث آروم و مهربون سابق برمیگردم. قول میدم.

دو سه شبه حتی دیگه رو تخت مشترکمون هم نمیخوابم

باهاش حرف نمیزنم ، باهام حرف نمیزنه ، هر کی سرش تو کار خودشه ..

تو می‌شینی و تماشا می‌کنی که چطور غمت تبدیل به خشم می‌شه و خشمت تبدیل به غم‌‌‌ و هیچ کاری هم نمی‌تونی بکنی. انسان در ذاتش چیزی بیشتر از یک بی‌چارگی کامل نیست.