نگاه تکرار نشدنی
چند دقیقه ی پیش داشتم با یکی از دوستای دوران کارشناسیم چت میکردم که یاد یه خاطره ای افتادم ..
از اونجایی که میدونین من اون قسمت از مغزم که مربوط ب به خاطر سپردن خاطراته کلا خرابه و خیلی از خاطراتم از یادم میره اما این لحظه ای که الان میخوام راجع بش بنویسم از اون لحظه هاس که در کمال ناباوری فراموشم نشده ..
احتمالا سال نود و یک یا نود و دو که من دانشجوی کارشناسی بودم ، به صورت اتفاقی با جلسات شعر دانشگامون آشنا شدم.
وقتی برای اولین بار اونجا در حال شعر خوانی بودم متوجه نگاه پسری شدم که مشتاقانه بهم زل زده بود و حتی پلک هم نمیزد .. از اون نگاه های عجیب و غریبی که قطعا تو فیلم های عاشقانه میشه دید ، همون لحظه متوجه شدم که این پسر از من خوشش اومده و روم کراش زده .
بعدها که بیشتر با اون اکیپ دوست شدم و رفیقای خوبی ام برای هم شدیم خیلی لحظات خوشی رو باهم سپری کردیم و خیلی بهمون خوش میگذشت ، اما خب رابطه خیلی جدی بین منو اون پسر شکل نگرفت ..یعنی خیلی کم سن و سال بودیم و احساسش که کلا یه طرفه بود ، مذهبی بود لجباز بود و منم بااینکه خیلی براش احترام قائل بودم اما نمیتونستم بیشتر از یه دوست معمولی بهش نگاه کنم.
امشب که داشتم با دوستم راجع ب اون دوران حرف میزدیم یادش افتادم .. یاد اون لحظه ای ک در کمال ناباوری فراموشم نشده ، یاد اون روزایی که خیلی همه چی قشنگ تر بود و خیلی بهم خوش میگذشت .. یاد تموم لحظه هایی که دیگه هیچوقت برنمیگرده ..
یاد نگاهی ک دیگه هیچوقت برام تکرار نشد .