و من حدیثی نانوشته ، مبهم، | هفته اوّل اسفند ۱۴۰۳

نگاه تکرار نشدنی

چند دقیقه ی پیش داشتم با یکی از دوستای دوران کارشناسیم چت میکردم که یاد یه خاطره ای افتادم ..

از اونجایی که میدونین من اون قسمت از مغزم که مربوط ب به خاطر سپردن خاطراته کلا خرابه و خیلی از خاطراتم از یادم میره اما این لحظه ای که الان میخوام راجع بش بنویسم از اون لحظه هاس که در کمال ناباوری فراموشم نشده ..

احتمالا سال نود و یک یا نود و دو که من دانشجوی کارشناسی بودم ، به صورت اتفاقی با جلسات شعر دانشگامون آشنا شدم.

وقتی برای اولین بار اونجا در حال شعر خوانی بودم متوجه نگاه پسری شدم که مشتاقانه بهم زل زده بود و حتی پلک هم نمیزد .. از اون نگاه های عجیب و غریبی که قطعا تو فیلم های عاشقانه میشه دید ، همون لحظه متوجه شدم که این پسر از من خوشش اومده و روم کراش زده .

بعدها که بیشتر با اون اکیپ دوست شدم و رفیقای خوبی ام برای هم شدیم خیلی لحظات خوشی رو باهم سپری کردیم و خیلی بهمون خوش میگذشت ، اما خب رابطه خیلی جدی بین منو اون پسر شکل نگرفت ..یعنی خیلی کم سن و سال بودیم و احساسش که کلا یه طرفه بود ، مذهبی بود لجباز بود و منم بااینکه خیلی براش احترام قائل بودم اما نمیتونستم بیشتر از یه دوست معمولی بهش نگاه کنم.

امشب که داشتم با دوستم راجع ب اون دوران حرف میزدیم یادش افتادم .. یاد اون لحظه ای ک در کمال ناباوری فراموشم نشده ، یاد اون روزایی که خیلی همه چی قشنگ تر بود و خیلی بهم خوش میگذشت .. یاد تموم لحظه هایی که دیگه هیچوقت برنمیگرده ..

یاد نگاهی ک دیگه هیچوقت برام تکرار نشد .

در جستجوی گردنبند

هوای کرج امروز شبیه هوای شمال بود

یه بارون قشنگی میومد که آدم روحش به پرواز در میومد ..

متاسفانه نتونستم بر نفس خودم غلبه کنم و دو نخ سیگار کشیدم .

از باشگاه برگشتنی هم از مغازه هایی که تو مسیر باشگاهم بودن سراغ گردنبندمو گرفتم که شاید پیداش کرده باشن و جوابایی که میدادن خیلی خنده دار بود

اولی گفت ما که از این شانسا نداریم

دومی گفت اگه پیدا میکردم هم نمیدادم خانوم!

سومی گفت شماره تو بده به دکه ای تو کاغذ بنویس مژدگونی میدی که اگه پیدا شد بهت زنگ بزنن

چهارمی گفت نه متاسفانه

پنجمی گفت ای کاش من پیداش میکردم یه شیرینی خوب ازتون میگرفتم ..

تو باشگاه هم یه خانومی پایین شالمو گره زدو گف که پیدا میشه .

خلاصه که تا به این لحظه تلاش های من برای پیدا کردنش بی نتیجه موند ..

یه ساعت پیش داشتم به شاهین میگفتم فک کنم فرشته نگهبان من اسفند هرسال میره مرخصی چون من معمولا اسفند ماه بدبیاری زیاد میارم ..

شاید دارم الکی ب خودم تلقین میکنم اما کلا اسفند ماه ، ماه من نیست...

الانم دارم فیلم احضار رو میبینم و ب شدت ب خودم میترسم ..

اخر هفته ی ..

باید بگم متاسفانه آخر هفته ی بسیار پر ماجرا و پر حوادثی.. و به بیان بهتر بسیار تخمی ! رو سپری کردم .

به خیال خودم رفتم خونه مادر، که کمی ریلکس کنم اما نیما و مامانم سر درس نخوندن نیما انقد با هم جنگ و دعوا کردن که نگو و نپرس، آخر سر با اینکه کارم اشتباه بود اما دیدم مامانم دور از جونش داره از حرص خوردن زیاد پس میوفته نشستم یه سری درسای عقب افتاده ی نیما رو خودم نوشتم !

فکر کن آدم چقدر می تونه بی مسئولیت باشه که معلم درس هجده مطالعاتم داده باشه اما این پسر از درس نه سوالای درسا رو ننوشته که هیچ اصلا نخونده!

واقعا برگام از این حجم از بی خیالی می ریزه ..

اتفاق بعدی تصادف بابا با یکی بود که طرف فرارم کرده رفته اما الان که با مامان صحبت کردم گفت خیلی ماشین آسیب ندیده و سپرش کنده شده ..

و اتفاق ناگوار بعدی گم شدن گردنبند طلای من بود !! این گردنبند کجاس؟؟ از صبح دیوونه شدم از بس همه جا رو گشتم و نیست که نیست .... واقعا دلم میخواد بشینم گریه کنم . اون گردنبندو خیلی دوست داشتم و خب طلا هم بود و باارزش .

از طرف دیگه این استاد راهنمامم اصلا جواب منو نمیده و از اون شرکت هم برای کار باهام تماس نگرفتن !!

درسته زندگی همیشه قرار نیست خوب و خوش و خرم باشه و اتفاقات و فراز و نشیب هایی هم داره ولی من در توانم نیست اصلا ..

میدونم باید خودم رو قوی کنم و از پس این مشکلات بر بیام ولی در این جور مواقع احساس می کنم قوی نیستم ..

به نظرم باید تمرین کنم که قوی باشم

مثلا در زمینه کنترل خشم با نیما خیلی تونستم خشمم رو کنترل کنم و ریلکس باشم با اینکه دیدن ناراحتی و حرص خوردن مامانم نقطه ضعفمه ولی خودمو کنترل کردم و من باهاش دعوا نکردم

راجع به گردنبندم باید امید داشته باشم که پیدا بشه و اگه هم نشد باید به این فکر کنم که اصلا از اول وجود نداشته و الان کاری از دستم بر نمیاد

راجع به پایان نامه هم دوشنبه می رم سر وقت استاد و یقه شو می گیرم

راجع به کارم خدا بزرگه ..

اتفاقات خوب

اتفاقات خوب این هفته به شرح ذیل می باشد

شروع دوباره باشگاه ، من ورزش کردنو واقعا دوست دارم و باید بگم این دو ماهی که ورزش نمی کردم واقعا حال روحیم بد بود، بنابراین شروع دوباره باشگاه برام خیییلی خوشایند بود .

ساز زدن در حد قابل قبول ، این هفته خیلی خوب تونستم تنبور بزنم و از خودم خیلی راضی و خشنودم

رفتن ب دانشگاه و برگشتن به فاز پایان نامه ، بالاخره بابت اون دو درس اجباری عمومی رفتم دانشگاه و تونستم با استاد راهنمام صحبت کنم و منتظرم تا موضوع پایان نامه مو تایید کنه که شروع کنم به نوشتن پروپوزال .

آرامش روح و روان و داشتن صلح درونی ، این هفته با خودم مهربون تر بودمو و سعی کردم رو موضوعات مسخره قفلی نزنم ،

شنیدن خبر جابه جایی محل کار شاهین، درسته هنوز حکمش رو نزدن اما چندتا از همکاراش بهش گفتن که قراره محل کارش ب یه جای نزدیک تر تغییر پیدا کنه و من خیلی از این بابت خیلی خوشحالم .

خلاصه که ..

این هفته رو ب خودم تبریک میگم و ازاین بابت از خداوند بزرگ سپاس گزاری مینمایم .. خدایا دمتون گرم اگه اون شغله هم برام اوکی کنی واقعااا سنگ تموم میذاری دیگه ..