خیلی غمگینم

خیلی زیاد .

از خودم بدم میاد

از این حال و اوضاع بدم میاد

از اینکه انقد باید تنها باشم

از اینکه سیگار میکشم

از اینکه تو شغلم موفق نشدم

از اینکه زندگی مشترکم اونجور که دوست داشتم نشد

و دقیقا تبدیل ب چیزی شد که ازش بدم میومد

از اینکه ب هیچ جایی نرسیدم .

دو شب پیش دخترعمه م بهم پیام داد ک میتونی امتحان زبان دانشگاهمو بری ب جای من امتحان بدی ، خودش زبانش صفره و آزمونهای آنلاینشم من بجاش امتحان میدم . گفتم باشه.

بعد دیدم چند ساعت بعدش بدون حتی تشکر کردن شروع کرد تموم جزوه هاشو برای من فرستادن . من واقعا قصدم این بود که برم بجاش امتحان بدم ، الانشم بگه میرم . زبان خوندنو دوس دارم برای خودمم مفیده یه سری چیزا برام یادآوری میشه ولی وقتی برگشتم ب عقب و یه مرور کردم دیدم این آدم فقط و فقط وقتی کارش ب من میوفته بهم زنگ میزنه و پیام میده یا هر وقت خودش حالش بده با زنگ زدن و غر زدن انرژی منفی شو رو من تخلیه میکنه ، حتی یادم نیومد تو چند وقت اخیر یه بار فقط ب خاطر خودم بهم زنگ زده باشه ، اصلا بپرسه حال خودم چطوره ، اوضاعم رو به راهه .

همینا رو بهش گفتم ، گفتم من هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم این کارم برات انجام میدم اما متوجه این رفتارتم هستم .

واقعا آدما فکر میکنن ما متوجه رفتارشون نمیشیم ؟ چجوری روشون میشه آدمو خر فرض کنن ؟

من از نظر روحی خیلی پایینم .. شاید به خاطر تغییر هورمون‌امه ، شاید به خاطر اینه که شاهین حتی یه تاچ معمولی رو ازم دریغ میکنه و فکر میکنه با خرید کیک شکلاتی برام همه وظایف همسرداریشو بجا آورده.. راستش دیگه خسته شدم از اینکه بخوام اعتراض کنم و ازش این چیزا رو بخوام. دیگه واقعا تحمل گفتنش هم ندارم ، احساس میکنم با گفتن این چیزای مسخره ، دارم دیگه ب شعور و شخصیت خودم توهین میکنم .

همه آدما تو روابطشون ، تو زندگی شون مشکل دارن ، یزرگ و کوچیک ، ریز و درشت ، و بیشتر آدما تو این روزایی که خسته اند ، انرژی شون پایینه هیشکی رو ندارن که تسلی شون بده .. باید تنهایی طی کنن .

مثل من .

انگاری واقعا سرنوشت من تنهایی بوده و هست.

خوب میشم

قول میدم زوده زود خوب بشم .